“مگه جته اخه”
بازم من و خاطرات ترم یک لیسانس
اخ اخ…
یاد اون روز کذایی که میخوام براتون ازش بگم و باز خودمو ببرم به اون روزا بخیر…
یادمه ترم ۱ لیسانس بودیم و امتحان میانترم ریاضی ۱داشتیم. از قضا دکتر شهیدزاده (همون استادی که من بهش گفته بودم ضدضربهست آااااااااا) زیادی رو امتحان تاکید کرده بود. برای همین ریاضی ۱ برای ما بیچارههای ریاضی ندونه افتاده در شهر غریب مثل غول بیشاخو دمی بود که خدا شاهده روزی که امتحانش رو داشتم حس جنگ با اکوان دیو رو داشتم!!!!!!
خلاصه همه با چنان ترس و استرسی نشستیم سرجلسه امتحان که خدا میدونه و بس!!!
برگههای امتحان پخش شدن و ما همچین رو برگهها و پاسخ نامهها خیمه زده بودیم انگار آزمون ورودی دانشگاه هاروارد انگلستان رو داشتیم میدادیم… والا یکی نبود به ما بگه بچه جون ریاضی ۱هاااااااا باز ۲ بود یچیزی!!!! بعد از ۲ ساعت و اندی تقلا وقت آزمون تموم شد. هممون خوابگاهی بودیم. مثل لشکر شکست خورده هر کدوممون از یه وری روونه خوابگاه شدیم. از کابوسا و حال زار اون شب بگذریم، خدا شاهده اون شب اصلا نخوابیدیم …
فردا صبحش درس فیزیک ۱داشتیم
هنوز وارد کلاس نشده بودم یهو دوستم، آرزو، بدو بدو با چنان شتابی خودشو به من رسوند که اگه خودمو کنار نمیکشیدم نقش برجسته دیوار میشدم انصافا!! بی مقدمه درومد گفت: ملیحه شنیدی دکتر شهیدزاده نمرات ریاضی رو زده تو برد گروهمون؟! و همچنان دست منو میکشید و میبرد سمت برد. نزدیکای برد گروه فیزیک که رسیدیم (لازم به ذکر که برد ما پشت گروه آموزش هست)، یهو ازشدت حرص از دست آرزو درومدم گفتم: دختر مگه شهیدزاده جته که به این سرعت تصحیح کنه نمراتم ۷ صبح بزنه تو برد ؟؟؟!!!!
به هزارم ثانیه نکشید که استاد از در آموزش با برگهها بیرون اومد و گفت: شهیدزاده نه جته نه دستگاه تصحیح اوراق. تازه اومده دسته گلاتونو تحویل بگیره. خیالتون راحت….
اون لحظه تمام بدنم چنان گر گرفته بود که حس تبخیر شدن داشتم. دوست داشتم مثه فیلمای تخیلی این سرامیکا ترک برمیداشتن و من فرو میرفتم تو زمین …
با رفتن دکتر از دانشگاه، سوتی ها من تا حدودی به حداقل ممکن رسید. من و حتی شما!! باید شاکر این موضوع باشیم که اگه دکتر نمیرفتن من با کوله باری از سوتی های عجیب و غریب فارغ التحصیل میشدم…