یاد آن روزها

0

از نیلوفر قربانی _ دانشجوی ادبیات پارسی _

چنین آورده‌اند که شبی از شب‌ها دچار بی‌خوابی شد و بی‌آنکه پلک برهم نهد، بی‌خوابی بر وی غالب آمد و چندی از این پهلو به آن پهلو گردید.

کاوش چاره و گزیر

چون عرصه بر او تنگ شد، گلعذار دختری را که _ تازگی با او مرافق گشته بود _ فراخواند و گفت:« گلعذارا ، ای جلیس انیس ! اندیشه کن تا توانی به تدبیری مرا از این آفت بی‌خوابی برهانی؟

چه سازیم و تدبیر این کار چیست؟

گلعذار پاسخ داد:« سیدة بانو ! آیا تمایل دارید به ساحت دانشگاه رفته و گل‌ها و درختان و پرتو آن‌ها در حوضچۀ ادبیات و در آسمان، ستارگان و آذین زیبای آن‌ها در کنارهم و جلوه گری ماه را در حالیکه به نگرستن شما مشغول است، نگاه کنید؟ _ گلعذار! از این کارها دل من نمی‌گشاید و اصلأ دل من به این گونه چیزها خرسند نمی‌شود.

همه دردی رسد آخر به درمان

پس گلعذار گفت:« بهتر است محفلی از دانشجویان ادبیات و جامه سرایان اهل ذوق را فراهم آریم تا در باب مسائل و لطایف دقیق هنری سخن پیوندند و سرود خوانند و تو را از تماشای اینان تازگی و نشاط حاصل آید.» از گفتۀ محب یکدل و یکرنگ تازه روی گشت و سخن گلعذار مقبول طبعش افتاد. گفت:« ای عجب! دیرگاهی است که از ادیبان و فرهنگ‌وران مهجور افتاده‌ام و زان سبب است که پشولیده و بی‌خواب گشته‌ام!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.