خاطرات خوابگاه (تصمیم کبری و انقلاب اسلامی!)

0

از روز اول ورود به دانشگاه عزمم رو جزم کرده بودم تا ۷ ترمه فارغ بشم. برای همینم ترم دوم دنبال این بودم که درس دیگه‌ای خارج از دروس ارائه شده بردارم و واحدهای هر ترم رو بیشتر کنم.

انقلاب اسلامی تنها درسی بود که که ساعتشم بهم می‌خورد. روز اول که وارد کلاس شدم حالم دگرگون شد! همه ترم آخری و سن بالا بودن! با روحیه بچه‌گانه و بازیگوش من اصلا جور در نمیومد. اون روزا خیییلی خجالتی بودم. تصمیم گرفتم سر این کلاس هیچ گونه مشارکتی نداشته باشم! هیچگونه!

از اونجاییم که خیلی کنجکاو بودم و اگر برام سوالی پیش میومد نمیتونستم نپرسم و جواب نگیرم تصمیم گرفتم با یه هندزفری خیال خودمو راحت کنم!

جلسه سوم بود… یه موسیقی متنی رو داشتم گوش میدادم و ذل زده بودم به درختای توی حیاط و به بزرگی پروردگارم می‌اندیشیدم که دیدم استاد داره بال و پر میزنه!! کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه که اینطوری داره از این ور سن به اونور میره و هی رو کف دستش میزنه!؟ موسیقی رو قطع کردم شنیدم داره میگه:… بابا همون تصمیم معروف رو میگم… همتونم تو مدرسه خوندیدا… یه آن تو دلم گفتم خاک تو سرشون! یعنی اینم یادشون نیست!؟؟ سریع دستمو بردم بالا و گفتم: استاد منظورتون تصمیم کبراست؟؟؟

خدای من! دیگه کم مونده بود استاد با اون عمامش بشینه زمینو از خنده چنگ بزنه!!

دانشجوها که دیگه هیج. صدای قهقه‌های بلندشون مثل پتکی رو سرم بود و از خجالت می‌خواستم یه آن از کلاس فرار کنم!

اما هنوز نمیدونستم چه سوتی دادم تا یهو استاد گفت: به لطف این خنده‌ها یادم اومد! تصمیم علما برای تحسن تو مسجد گوهر شاد رو منظورم بود!!!!….و نابودم کرد!

به قول دهه شصتیا آدم از آفتابه آب بوخوره اما اینجوری ضایغ نشه.

ترم بعدم درس تنظیم خانواده رو برداشتم که ۸ جلسه بود اما جلسه چهارم تازه یادم افتاد که یه کلاس بیشتر از هم‌کلاسیام باید برم!! و کلا همین ۲ تا درس پرونده عزم جزمم رو بستن!

لینک صفحه خاطرات من

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.