خاطرات طنز خوابگاه (این قسمت سقف آشپزخانه!)
یه روز رفتم تو آشپزخونه خوابگاه دیدم یه چیزی مثل گلاب به روتون استفراغ یا شایدم کنسرو لوبیا به سقف پاشیده شده!!! از یه طرف تو دلم فهش میدادم به اونی که این کارو کرده از یه طرفم مونده بودم حیرت! آخه چجوری طرف این کارو کرده!؟؟؟
ها؟؟ به نظر شما چجوری میشه رو سقف استفراغ کرد یا اصلا کنسرو لوبیا اونجوری یکنواخت پهن کرد!؟؟؟
مستخدم بیچاره هم که تازه ۴طبقه رو تمیز کرده بود و اتاقش تو اون طبقه بود تا اومد غذاشو طفلی گرم کنه این صحنه رو دید وا رفت!! دیگه یکی اون میگفت یکی من.
دختره بیشعور و بیشخصیت! خوب اصلا یه خبر میدای به این بدبختا و یه عذرخواهی میکردی بابت این گند کاری. تموم میشد میرفت…
بعد از این که تو راهرو ماجرا رو به چند نفر گفتم و کلی فکر کردیم که چجوری این اتفاق افتاده؟ از بس به ماجرا فکر کردم، خوابم برد! وقتی پاشدم به هماتاقیمم ماجرا رو گفتم. اما اونم متوجه نشد چجوری میشه چنین کاری کرد! بعد گفتم: فری! من خیلی گشنمه پاشو بریم سلف! گفت از الان؟! مگه ناهار نخوردی؟؟
یکم که فکر کردم یادم افتاد خدای من! من روی گاز غدا گذاشتم!!! بعد بیشتر فکر کردم…پس چرا رفتم آب بوخورم ندیدمش!؟ نکنه بازم یکی اشتباهی بردش؟؟؟!! پاشدم رفتم آشپزخونه. چشمان زیبایم را که بیشتر گشودم قابلمه روهی نازنینم رو یک طرف روی زمین و قوطی خالی تن ماهیمو زیر کابینت یافیدم …
دیگهام خدارو شکر به این فکر نمیکنم چجوری اون استفراغ یا تن لوبیا پاشیده شده به سقف یا اصلا اون چی بوده. ترکیدگی و اینترنت نامحدود خوابگاه عامل این گندکاری بودند و بنده اصلا تقصیری ندارم. تازه گشنه هم موندم… یه دانشجو تو خوابگاه… انصاف نبود!!!
تن ماهیم بترکه اون مدلی میشه.عین استفراغ! اینم نتیجه و آموزش انتهای داستان.