من از اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم!

0

مهاجرت از ایران ، موضوع جدیدی نیست. حدود ۵ میلیون نفر تا کنون از ایران مهاجرت کرده اند. بعضی برای ادامه تحصیل، بعضی برای آینده فرزندانشان، برخی برای رفاه بیشتر، عده ای هم شاید از سر ناچاری.

این روزها، زمزمه مهاجرت بیشتر به گوش می رسد.

روزگار نه چندان دور …

روزگاری نه چندان دور، دشمنی آشکارا به ایران ما حمله کرد و روی بزرگترین منبع ثروت کشور دست گذاشت. صدها هزار نفر برای حفظ خاک ایران، با تمام وجود ایستادگی کردند. میلیون ها نفر و به روایتی، تمام ملت ما در آن روزگار، پشتوانه و حامی آنان بودند. از هر چه داشتند برای آنان که رفته بودند می گذاشتند. در پایان آن سال ها که هر روز صدای آژیر بود و موشک و خمپاره، دیدیم که ۱۶۰ هزار نفر از بهترین هایمان از دست رفته اند. بعضی هایشان را هنوز هم پیدا نکرده ایم … از دیگران هم، جز نامی بر کوچه ای و پایگاهی، چیزی نمانده. ملت قدرشناسی نبودیم!

راستی آنان چرا از جان خود مایه گذاشتند؟ مگر نمی شد همچون دیگران، گوشه ای بنشینند و نظاره گر و حامی باشند؟ آن ها مگر به دنبال رفاه و آسایش بیشتر نبودند؟ در میان خاک و گرمای جنوب و غرب، چه جای آسایشی بود؟ عقل نداشتند؟ دیوانه بودند؟!

روزگار امروز …

دشمن، این بار به دنبال نفت خوزستان نیست، بلکه به دنبال سرمایه ها و استعدادهای باقیمانده کشور است. او در سراسر کشور ریشه دوانده و تلاش می کند کوچکترین روزنه های امید را برای مردم ببندد و آن ها را به این نتیجه برساند که از این کشور بروید! فرار کنید! اینجا جای ماندن نیست!!!

نیازی هم نمی بیند برای کم قدرت کردن ما، دانشمندانمان را ترور کند … بلکه آینده تاریکی از ایران و وضعیت آن در رسانه هایش منتشر می کند. به مزدورانی که داخل کشور دارد، می گوید مواضع به ظاهر انقلابی بگیرید که در واقع، باعث سرخوردگی مردم از انقلاب و نظام شود. (کسی هم جرات نقد چنین مواضعی را ندارد!) و در نهایت، دانشمندان ما با پای خود از کشور می روند! نه تنها دانشمندان، که بسیاری از آنان که سرمایه یا امکانی دارند، می روند.

آن ها که می روند

در چنین شرایطی، بسیاری می خواهند بروند و اینکه مانده اند، یا به خاطر نداشتن سرمایه کافی است، یا نداشتن شرایط لازم و یا هیچ افقی در آن سو برای خود متصور نیستند که اگر بودند و داشتند، می رفتند!

می گویند بمانیم که چه؟ آن طرف بیشتر تحویل مان می گیرند! آن طرف رفاه بیشتری داریم. مشکلات کمتر است. همه چیز بهتر است.

آن ها که می مانند

برخی هم که عدد آن ها چندان زیاد نیست، با وجود آنکه می توانند بروند، نمی روند. بعضی هایشان رفته اند و بازگشته اند. این ها، در نگاه عامه جامعه، دیوانه اند! کسانی که می توانند به ساحل آرامشی بروند و در دریای طوفان زده مانده اند. کسانی که به جزیره امن رسیده بودند و اکنون به میان تلاطم برگشته اند. دیوانه، مانند همان ها که در گرمای جنوب و غرب سال ها جنگیدند. اگرچه، دیوانگان آن روزگار، از جان خود مایه گذاشتند و این ها، از رفاه و آسایش شان.

ماندن یا رفتن، مساله این است!

وضعیت این روزهای ایران، همچون وضعیت یک بیمار بدحال است. اینکه بیمار از بد روزگار دچار عارضه شده یا به دلیل اشتباه و سهل انگاری خود، مهم نیست. مساله اینجاست که نگهداری از بیمار، فداکاری می خواهد، صبر می خواهد، از خود گذشتگی می خواهد. بعضی حوصله اش را ندارند، طاقت بیمارداری را ندارند. رهایش می کنند به حال خود. خرده ای بر آنان نیست.

اما بعضی، می مانند تا این بیمار را تیمار کنند. اگرچه در چنین وضعیتی، کارشان چندان عقلانی و منطقی به نظر نمی رسد. اگرچه چنین فداکاری، دیوانگی به نظر می رسد، اما همیشه، نیاز به وجود چنین دیوانگی هست تا وطن، باقی بماند.

و چه زیبا، زنده یاد فریدون مشیری، این وضعیت را در شعری به تصویر کشیده است:

تو از اين دشت خشک تشنه روزي کوچ خواهي کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا اميدي سخت آزرده است.
غم اين نابساماني همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق اين جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادي.
تو با دست تهي با آن همه طوفان بنيان کن در افتادي.
تو را کوچيدن از اين خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ اين چمن پيوند پنهان است.
تو را اين ابر ظلمت گستر بي رحم بي باران
تو را اين خشکسالي هاي پي در پي
تو را از نيمه ره بر گشتن ياران
تو را تزوير غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بي تعطيل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پيشاني پاک نجيب خويش
که از آن سوي گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشيد است
تو با آن گونه هاي سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غيرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشيد است
تو با چشمان غمباري
که روزي چشمه جوشان شادي بود
و اينک حسرت و افسوس بر آن سايه افکنده ست
خواهي رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اينجا ريشه در خاکم
من اينجا عاشق اين خاک از آلودگي پاکم
من اينجا تا نفس باقيست مي مانم
من از اينجا چه مي خواهم؟نمي دانم!
اميد روشنائي گر چه در اين تيره گيهانيست
من اينجا باز در اين دشت خشک تشنه مي رانم
من اينجا روزي آخر از دل اين خاک با دست تهي
گل بر مي افشانم
من اينجا روزي آخر از ستيغ کوه چون خورشيد
سرود فتح مي خوانم
و مي دانم
تو روزي باز خواهي گشت

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.