تماس بد موقع اداره پست
قبل از شروع خاطره بیایم با شخصیت این دانشجوی خوشاقبال آشنا بشیم!این جناب از اون بچههایی بود که کلا زندگیش، تو کتابها و جزوات دانشگاهیش خلاصه شده بود. انقدر آدم خستهکنندهای بود، که فقط اساتید محترم از اون خوششون میومد. از اون فیل خونایی که تا استاد سوال رو نگفته، دستش رو گرفته بالا و به سه روش سوال رو حل کرده. دیگه این آخریا یه جاهایی غلطهای استادها رو هم بهشون گوشزد میکرد! کم شخصیتی نداشت!! بریم سر خاطرمون…
این آقای نابغه، ده روز قبل از میانترم یک شامپو رو اینترنتی خرید کرده بود. و برای ارسال شامپو، شماره اولین سیم کارت عمرش رو که تازه خریده بود و فقط خانواده چهار نفری خودشون این شماره رو داشتند رو ثبت کرده بود. یکیم نبود بگه جیگر جان! شامپو؟؟ اینترنتی؟!خو ۱ساعت فیلت رو ول کن هوایی عوض کنه پاشو برو خودت بخر دیگه!!
امتحانات ترم اول شروع شد. ترم اول رو هم که میدونید دیگه؟! همه به فکر موجه بودن هستند. کلاسها هم پر هست از دختر و پسرهایی که هنوز هیچکدوم همدیگه رو درست حسابی نمیشناسن، اما از دور همدیگه رو زیر نظر دارند.
فیزیک از اون دسته درسهایی بود که این پسر دانشجو ما، توش خیلی حرف برای گفتن داشت. به حدی که کل کلاسها انگار فقط استاد داشت برای این یه نفر درس میداد.
شب قبل از امتحان برادر این پسرک صرفا برای چند دقیقه خندیدن، ناخواسته شروع داستان یک آبروریزی بزرگ رو رقم زد.
برادر پسرک، گوشی برادرش رو برمیداره و یک آهنگ خیلی شاد و جدید رو از خوانندهای، به عنوان زنگخور گوشی پسرک قرار میده که داخل مهمانی شب قبل از امتحان، به شمارش تماس بگیره و یک دل سیر بهش بخندند.
اما از اقبال بد، هم فراموش میکنه که داخل جمع تماس بگیره و هم اینکه کاملا فراموش میکنه جریان رو تعربف کند و زنگ خور گوشی رو به حالت اولیه برگرداند.
اون شب از اون جایی که هیچ کس این شماره رو نداشت، تماسی بهش گرفته نشد و مه و خورشید و فلک، دست به دست هم دادند که فردای آن شب اون فاجعه زشت رو رقم بزنند.
صبح شد و پسرک به دانشکده رفت، همین که وارد شد، همه دانشجوها میگفتند تروخدا بیا بشین بقل دست من، به این امید که بتونند از امدادهای غیبی در امتحان برخوردار بشند. از حق نگذریم در این لحظه خدا به دل پسرک انداخت که انتهای کلاس بشیند که شاید یک مقدار فاجعه کمرنگ تر بشه .
ساعت هشت صبح بود که امتحان شروع شده بود و به موازات اون تمامی افراد خانواده پسرک در خانه حضور داشتن.
به موازات داستان ما یک مامور پست حضور داشت که قرار بود در بهترین موقعیت گل طلایی رو بزنه و آبرو و حیثیت پسرک بیچاره رو ببرد. در واقع برادر پسرک پاس گل رو داده بود به مامور پست و مامور هم دقیقا در بدترین شرایط وارد ماجرا شد.
فکر نمیکنم اگر برادر پسرک این آبروریزی رو برنامه ریزی میکرد، به این زیبایی و بدون نقص اتفاق میافتاد.
مامور پست حدود ساعت هشت و ربع درب منزل پسرک بود، که اتفاقا جزو معدودترین زمانهایی بود که کل خانواده پسرک منزل تشریف داشتند. اما هیچکدوم از اهالی منزل صدای زنگ پستچی رو نشنیده بودند و میدونید که پستچی سه بار زنگ میزنه. بار چهارم رو به تلفن همراه که ثبت کردید تماس میگیره.
بله اینطور شد که مامور پست اقدام به تماس گرفتن به پسرک بیچاره کرد. هنوز ربع ساعت از امتحان نگذشته بود که مامور تماس گرفت.
سکانس طلایی جلسه امتحان از دیدگاه پسرک
تازه امتحان شروع شده بود که تلفن همراه یکی از بچهها شروع به زنگ خوردن کرد. پیش خودم میگفتم که عجب آدمی هست، اومده جلسه امتحان رو بهم بریزه، ولی عجب آهنگ شاد و جدیدی هم گذاشته بود.
همینجور که موزیک ابتدایی آهنگ داشت نواخته میشد، پیش خودم گفتم الان خواننده شروع میکنه به خوندن و داشتم متن آهنگ رو زمزمه میکردم که الهی چشمتون روز بد نبیند، دیدم که صدای این آهنگ کوفتی نامیمون داره از زیر پاهام و داخل کیفم هی بلند و بلندتر میشه. به سرعت زیپ کیف رو باز کردم و در حالی که همه میخندیدن، سریعا صداش رو قطع کردم، ولی ریز ریز آب شدم و خجالت کشیدم. پیش خودم گفتم که دیگه من رو از امتحان بیرون میندازند و درس رو میفتم… اما استاد تا دید این دانشجو من هستم حتی به روی خودشم نیاورد و رفت. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود، قطعا اگر درسم خوب نبود و خودی نشان نداده بودم، استاد فکر میکرد از عمد میخواستم جلسه امتحان رو بهم بریزم و به این سادگیها دست از سرم بر نمیداشت.
کل جلسه امتحان، اول به آبروی رفتهام فکر میکردم و بعدش به اینکه چجوری زنگ گوشی من این هست، و بعدش به اینکه این شماره ناشناس که زنگ زده، کدوم خروس بیمحلی هست.
بعد از امتحان بعضیها چپ چپ نگاه میکردند. و بعضی از دوستان که من رو ندیده بودن و فقط صدا رو شنیده بودند، باورشون نمیشد که این بیآبرویی رو من راه انداختم و میگفتند :غیرممکن هست ،ما که الان فهمیدیم هم باورم نمیکینم.
بعضیها هم میگفتند، عجب آهنگی بود رفیق! لطفا واسمون ارسالش کن!!!
باورم نمیشد بخاطر یک شامپو و یک شوخی مسخره اینجوری آبروم رفته. بعدها باعث شد بارها تعریفش کنم و با دوستان و خانواده بخندیم.
حواستون به آدمهای اطرافتون باشه، که یک جایی، که فکرش هم نمیکنید، خاطره سازتون میکنند.
پسرک این قصه هم، من بداقبال بودم.