قانون های دیروز دانشگاه… قانون های امروز دنیا…

1

قانون ها آدم را به کجاها که نمیبرند!

آن سالها دغدغه های کوچک داشتیم. دغدغه ی اینکه قانون هایمان را سیمی کنیم. من تمام ذوقم این بود که یک بار یکی از قانونهایم پاره شود و ورق ورق!
ترم هفت بود که برای اولین بار یکی از قانونهایم پاره شد.
 من کفشهای بوت ساق بلند خریده بودم و تمام ذوقم این بود که  آن شلوارهای به قول مادرم” تنگ لولو “بپوشم که راضیه می گفت زشت است و به این فکر می کردم چطور می شود یک تکه موکت چسباند ته پاشنه اش که صدا ندهد .
دغدغه مان این بود که برای امتحان پایان ترم درس نخوانده ایم و فکر می کردم احمق ترین آدم همان مراقبی ست که یکبار قانون یکی از همکلاسی ها را پاره کرد .
یاد روزی افتادم که زیر باران یه پلاستیک فریزی روی سرم انداخته بودم و آب از لباسهایم می چکید و توی حیاط دانشگاه قدم می زدم وقتی رسیدم خانه ، نگاه مادرم طوری بود که ترسیدم نکند مرا هم ،همراه لباسهایم از روی بند آویزان کند!
حالا صبح هایی که می خواهم به دفتر کارم بروم با صورت خواب آلود  از پنجره آسمان را نگاه می کنم و اگر هوا ابری باشد اولین چیزی که بر می دارم چتر مشکی ام است و شال بافت سر می کنم و بخاری ماشین را روشن ،که مبادا سردم بشود.
گاهی فکر می کنم جا مانده ام . در یکی از همان روزهای کودکیم ، نوجوانی ام ، جوانی ام. در آن کلاسی که استادش از خنده غش می کرد و نمی دانست چرا!
چون می تونستیم سر بی اهمیت ترین چیزها از خنده غش و ضعف کنیم .
در همان روزی که ماهی قرمز عیدمان را آوردم و انداختم توی حوض دانشگاه و تا چند وقت با راضیه و معظمه می رفتیم جلوی حوض بست می نشستیم و منتظر بودیم کسی بگوید: پیدایشون کردم .ایناهاشن .
در همان روزهایی که در مجتمع اسکان با راضیه بالا و پایین می رفتیم تا کارهای نشریه را تمام کنیم و آخرش چه راحت نشریه را از دستمان در آوردند و من فهمیدم در این دنیا هیچ چیز برای آدم نمی ماند حتی اگر حق انتشار چند کاغذ پاره باشد.
من در کلاس ۷، ۵، ۱۰ ،۱۱ … جا مانده ام و هنوز ردیف آخر می شینم.
حالا فکر می کنم مهم نیست چه کفشی بپوشم مهم این است که با آنها به کجا بروم ؟؟
اینکه  همه مان روزهایی تصمیمات احمقانه یا درستی برای زندگیمان گرفته ایم مثل همین موکلانی که هر روز با آنها برخورد دارم. راه هایی رفته ایم که اگر زمان به عقب برمیگشت و راه دیگری را انتخاب می کردیم زندگیمان طور دیگری رقم می خورد .
این روزها کمتر می خندم .
کمتر سر به سر اطرافیانم می گذارم.
دیگر برای تعریف یک خاطره تنبلی ام می آید از جایم بلند شوم و صحنه را بازی کنم.
این روزها نگران همان چند خال سفید میان موهای جلوی پیشانی ام هستم و با کاسه ی رنگ در خانه تردد می کنم. و صحبتهایم در مورد این است که چطور می شود رنگ فرنی را صورتی کرد و تنبیه بدنی واقعا روی تربیت بچه ها تاثیر مثبت دارد !چقدر ؟؟!
حالا تمام قانونهایم پاره است . زنگ خور هایم آدمهایی هستند که یا خودشان در زندگی اشتباه کرده اند یا گرفتار اشتباهات دیگرانند.
تنبلی ام بالا و پایین رفتن از پله های ساختمان دادگستریست.
ولی هنوز هم گوشه ای از ذهنم می پرد، می پرد به ۲۰ سال پیش روزهایی که دختری ردیف آخر کلاس می نشست و با گوشی اش انگری برد بازی می کرد و هر چند وقت یک بار سرش را می آورد بالا و به حرفهای استاد سر تکان می داد و توی کتاب دوستانش یادگاری می نوشت.
دیروز، روز دانشجو را به برادرزاده ام تبریک گفتم ولی ته دلم آرزو کردم به روزهایی برگردم که یک نفر این روز را به من…
منصوره امرایی_ جشنواره دانشجوگرافی _بخش خاطرات
1 نظر
  1. Me می گوید

    انگری بردز در سال ۱۳۷۶؟ عجب

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.