زمستون … برف … دانشگاه

0

یکی از روزهای سرد زمستون که برف شدیدی میومد، باید به دانشگاه می رفتم.

پیش خودم فکر می کردم آخه چرا ؟!

البته فکر کردن خیلی نتیجه ای نداشت. باید می رفتم دیگه!!!

به هر سختی بود راه افتادم به سمت دانشگاه و انگار مسیر دانشگاه از همیشه طولانی تر شده بود … چون هم هوا سرد بود و هم هیچ کسی در مسیر نبود.

کم کم دیدم که نه … انگار یه سری هستن این اطراف! بله. چشم تون روز بد نبینه!!! سگ ها دورم رو گرفته بودن و واقعاً نمیدونستم باید تو این وضعیت چیکار کنم :((

وایساده بودم  دعا می کردم کاش یکی بیاد من رو از این مخمصه نجات بده!

یدفه دیدم یک ماشین بوق زد … نگاش کردم … یکی از دوستام با شوهرش اومده بود.

توی ماشین که نشستم نفس راحتی کشیدم. تصور موندن تو اون وضعیت حتی برای چند دقیقه دیگه غیرممکن بود!

چند دقیقه بعد رسیدیم.

می دونید چی دیدم؟

دانشگاه تعطیل بود و من خبر نداشتم!

از اون موقع هایی بود که باید یکی میومد می پرسید الان چه احساسی دارید؟!

زهرا ربانی – جشنواره دانشجوگرافی – بخش خاطره

 

شما هم می توانید خاطرات خود را از دوران دانشجویی و دانشگاه برای ما ارسال کنید. سازمان بین المللی دانشگاهیان

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.